نازار مامان و بابانازار مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

عشقی خوده خوده عشق

28- 12 هفتگی مامان و سنو ان تی

  سلام عزیزه دلم شما امروز یه نی نی 12 هفته و 6 روزه هستید ؟؟ هی می رم سونو هی سنه شما رو بیشتر از سن بارداری مامانی می زنن ای من فدای شما نی نی قشنگم برم که داری تن تن رشد می کنی عزیز دل مادر .... خوب اولاز همه تو این مدت کلی اتفاقات خوب خوب افتاده و کلی سر مامانی شلوغ بوده واسه همین نتونستم آپ کنم و بنویسم ....   اول از همه روز 1 شنبه 24 فروردین بعد از اداره رفتیم با بابایی برای سونو ان تی نوبت گرفتیم بعدم رفتیم خونه عزیز ... عزیز برای مامانی مرغ و گوشت کباب کرده بود البته غذای خودشون دال عدس بود به به که من بیشتر اونو دوست داشتم و خوردم ... کلا مامان کباب خوری نداری فقط به خاطر شما گوشت و مرغ می خورم . بعدم دوش...
27 فروردين 1393

27- عاشقانه های شما و مامان.

سلام میوه دل مامانی ... شما امروز 84 روزه شدی عزیزم و دقیقا وارد 12 هفتگی. شما الان یه انسان مینیاتوری با همه خصوصیات یه انسان کامل هستی عزیزه دلم ... دیروز بعد از اداره چون عزیز جون رفته بود شیراز و مامانی هم اصلا هواسش نبود به خیال ناهار خونه مامان بود ناهار آماده نکرده بود از روز قبل همین شد که بابایی از غذای بیرون بر برای مامان زرشک پلو با مرغ خرید که اصلا خوشمزه نبود ولی از شدت گرسنگی تا تهش رو خوردم ... بعدم بابایی رفت فوتبال که آش و لاش و زخمی برگشت . من سریع آماده شدم و رفتیم خرید برای خونه ... مخصوصا هندونه و خربزه ... همه چیزای مفیدی که برای سلامتی شما لازم هست و تو خونه نداشتم هم خریدم چشمم تو میوه فروشی به گلابی افتاد...
24 فروردين 1393

26- روزهای خوش در خیال تو بودن

سلام عشق مامانی خوبی نی نی 6.3 سانتی متری و 14 گرمی مامان ؟؟؟ الان شما یه نی نی 12 هفته و یا به عبارتی  83 روزه هستی عزیزه دلم .... شدی اندازه انگشت کوچولوی مامانی تقریبا البته .... ای جانم من فدای تو بشم ..... خوب مامانی از بس خاله جون و عزیز جون استرس داشتن از 4 شنبه شب دیگه قرص دمیترون نخوردم ... اخه خاله اعتقاد داره حالت تهوع یکی از نشونه های بارداری سالمه تا یه حدی .... واسه همین تا شنبه قرص صبح نخوردم ... که شنبه صبح وقتی رفته بودیم برای تصادف ماشین توی محضر خونه رضایت بدم همونجا بالا آوردم .... همون سییبی که هر روز برای ماه 3 روش آیه الکزسی می خونم و دل ناشتا می خورم . خوب اینم به خاطر دله خاله جونت اومدم اداره و یه...
23 فروردين 1393

25-یهو دلم هواتو کرد ...

سلام میوه دل مامان . سلام معجزه قشنگ خدا تو  وجود مامانی .. نمی دونم یهو دلم برات تنگ شد و دلم هوات و کرد .. یهو دلم خواست بغلت کنم بوت کنم بوست کنم و فشارت بدم ....   خدایا هزاران هزار بار شکر ... شماامروز یه نی نی 11 هفته و 2 روزه یا 79 روزه هستید .   خوبی قشنگیای مامان ؟ عزیزه دل مادر قوی باش باشه قوی قوی .. مامانی به خاطر اون قرص و امپول حالش خیلی بهتر شده و مدام به فکر شماست و دیگه تهوع خیلی کم شده ... هر چی می خوره مدام می بینه برای شما خوبه یا نه با هر لقمه بسم الله می گه و به شما می گه نوش نوش عزیزم . البته دو روزی هست به خاطر اون قرصا مامانی یبوست خیلی بدی شده که خیلی اذیته  خیلی زیاد . میوه د...
19 فروردين 1393

24- همه کس مامان

این سومین پست امروز می شه مامانی من .... شنبه صبح من و بابایی اومدیم اداره . ولی چه اداره ای .... فقط بالا می آوردم .. داشتم می مردم از تشنگی دیگه واقعا آب بدنم صفر شده ولی مگه می موند تو معدم تا می خوردم می آوردم بالا. دیگه بی طاقت شده بودم مکی رفتم نماز خونه می اومدم تو اتاق می نشستم رو زمین . داشتم جون می دادم . تا رئیس ساعت 1 وضعیت خرابم و که دید خیر ببینه گفت برو خونه . رفتم خونه عزیز .. اونجا هم نتونستم لب به چیزی بزنم . با مامان گلسا جفتمون نوبت دکتر گرفتیم و ساعت 5 رفتیم دکتر . اون برای کارای زایمانش و من برای درمان این وضعیت چون دیگه خیلی نگران شده بودم . برای مامان گلسا 25 فروردین تاریخ سزارین داد و موندن و کاراشون و ...
17 فروردين 1393

23- عشق مامان در دیار پدری

خوب امروز چند تا پست می زارم مامانی چون نمی خوام طولانی بشه هر کدوم .... این 14 روز تقریبا حاله مامانی روزای اول خوب بود و خوب می تونست غذا بخوره تقریبا ولی از 4-5 روزه بعدش.... وای وای وای .... اتفاقات این چند روز رو تیتر وار می گم یه شب با خانواده عمو جه ا ن گیر و دو قلو ها ی نازش خونه عمه بزرگه دعوت بودیم . عزیز جون یکی از امامزاده های اطراف رفت و برای شما یه پیراهن تبرکی آورد و یه دستبند چشم نظر برای گلسا گلی هم یه دونه آورد. همون روز که عززی  جون با خانواده عمو رفت زیارت چون جاده اونجا خیلی بد بود ما نرفتیم به خاطر شما در عوض ناهار رو برداشتیم با عمه ها رفتیم بیرون و کوه خوردیم ... خیلی هوا سرد بود وحشتناک ..... جوری...
17 فروردين 1393

22- نفس مامان

سلام عشقه 77 روزه من سلام تمام دنیای مامان. خوبی گلم ؟ خوبی دلم ؟ راستشو بخوای دلم برات تنگ شده بود ؟ دلم برای بابایی هم تنگ شده بود . تو این 14 روزی که کرمانشاه رفته بودیم نمی تونستم مثل قبل باهات خلوت کنم و با شما حرف بزنم حتی بابایی هم مثل همیشه در دسترس نبود تو اون شلوغی .   خوب بزار از اولین سفر شما به دیار پدری بگم ... 29 اسفند سال 92 ساعت 5 صبح حرکت کردیم مامانی پتو و بالشت برای خودش گذاشته بود صندلی عقب ماشین و تخت خوابید . برای نماز دیلم ایستادیم. تو مسیر بابایی هم خیلی آروم به خاطر من و شما حرکت می کرد و هر از چند گاهی می ایستاد و من یه استراحتی می کردم و چند قدم راه می رفتم .چون ذوق و شوق رفتن داشتیم زیاد ...
17 فروردين 1393
1